۵

ـ استاد اجازه؛ لطفا نام ما از لیست خط بزنید!
صدای ایمان بود؛ اما همه برگشتند تا انگار مطمئن شوند که اوست.
مهنس رایگان خودکارش را روی لیست نام‌ها گذاشت، از پشت میزش بیرون آمد، روی دسته‌ی یکی از صندلی‌های ردیف اول کلاس نشست، به ایمان نگاه کرد وگفت: می‌تونم بپرسم چرا؟
ایمان جواب داد که: خسته شدم؛ از خودم و از شما و از همه خسته شدم!
استاد رایگان نفسی کشید که انگار نفس کم آورده باشد، که یعنی نمی دانست چه کند. شانه‌هایش را بالا انداخت و گفت: می‌تونید کلاس رو ترک کنید! 
ایمان بلند شد، کیفش را روی دوشش انداخت، مجله‌ای را که مقابلش بود دستش گرفت، بی که به استاد یا هر کس دیگری نگاهی کند از میان صندلی‌ها گذشت، از کلاس خارج شد، در را پشت سرش بست و رفت.
نگاه استاد که ایمان را تا در دنبال کرده بود مدتی روی در ماند، بعد سرش را پایین انداخت، بی که به بچه های کلاس نگاه کند با سر به در اشاره کرد و گفت: کلاس تعطیله!
کسی چیزی نگفت. همهمه‌ی خروج بچه‌ها که آرام شد. همانطور که سرش پایین بود پاکت سیگارش را از جیب کتش بیرون آورد، یکی دو ضربه به آن زد؛ از دو سه‌ نخ سیگاری که بیرون امده بود یکی را به لب گرفت، فندکش را از جیب دیگرش بیرون آورد، با پک عمیقی سیگارش را گیراند؛ و دودش را آرام بیرون داد.