بهار بود باز بیهیچ طراوتی و تازگی؛ اما من بودم و تو و احساسی که جلا می داد. عاشقانههای شاملو و فروغ غذایمان بود و نفسمان بود. و هر بار که « سرچشمه»ی شاملو به اینجا میرسید که: « با تنت برای تنم لالا گفتی. چشمهای تو با من بود و من چشمهایم را بستم چراکه دستهای تو اطمینان بخش بود . » دیگر همینجا میماندیم و همین را فریاد میزدیم و تکرار می کردیم. چند بار « آفتاب میشود » فروغ را خواندیم؟! چند بار « ماهی» شاملو را؟! چند بار همهی عاشقانههای دنیا را؟! یادش بخیر. یادش بخیر و تداومش تا همیشه! |