آن سال قرار بود برای بار دوم در کنکور شرکت کنم و چه میدانم مثلا رشتهی بهتری قبول شوم. من چه میدانستم آقای گلشیری خرداد همان سال میمیرد و من نمیتوانم در مراسمش شرکت کنم. گفتند مریض است با خودم گفتم خوب باشد همه مریض میشوند؛ من چه میدانستم که آقای گلشیری هم میمیرد. از داستانهایش، آن روزها یکی دو تا را خوانده بودم اما خوب میدانستم گلشیری که بمیرد چیزی کم میشود از ما؛ او هم مرد و چیزی هم از ما کم شد؛ و تا گلشیری مرد من چه میدانستم همسایهی ما بوده یا ما همسایهاش بودهایم و شاید در صف شیر یا نانوایی دیده و سلام هم حتی نگفته باشمش؛ خوب چه میدانستهام آقای گلشیری بوده آن آقا. حالا باز دیر رسیدم. نمیدانم از این حوالی رد میشده یا مثلا یکی از داستانهایش را بلند بلند میخوانده که من ناگهان به یادش افتادهام؛ اما سه چهار روزی هست که مرده، سه چهار روز و سه سال دقیقا.
مراد که همانطور پیر و مچاله توی صندلی چرخدار لم داده بود سیگارش را گیراند و پکی زد و با صدایی گرفته گفت: گلشیری عمرش را داد به شما.نمیشناسیدش؟ نویسنده، نهنگ آب خرد داستان نویسی ایران! |