۲
در میان صف بچهها که دو تا، سه تا از کوه بالا میرفتند، ایمان تنها بالا میرفت. مژگان خود را به ایمان رساند و با او حرکت کرد؛ ایمان متوجه او نشد، یا وانمود کرد که متوجه نشده است و همچنان برای خود زمزمه میکرد. مژگان متوجه نشد که چه چیز را زمزمه می کند.بالاخره با آرنج به بازوی ایمان زد و در حالی که او انگار بهت زده شده بود، گفت: کجایی بابا؟ ایمان با تعجب تکرار کرد: بابا؟! مژگان خندید و گفت: مسخره نکن ... کجایی؟ ایمان انگار که با سوال عجیبی روبرو شده باشد، جواب داد: خوب ... همین دور و برا! مژگان سرش را کج کرد و نگاهی به ایمان انداخت و تمسخرآمیز گفت: تو اصلا نفهمیدی منظور من چیه؟ ایمان با حالتی که یعنی از هیچ چیز خبر ندارد سرش را تکان داد که: مگه منظور تو چیه؟ مژگان خیلی جدی گفت: من میفهمم که تو یه چیزیت هست! ایمان با قیافهای حق به جانب گفت: من همیشه گفتم تو آدم با استعدادی هستی! مژگان با عشوه درآمد که: خوب این ویژگی عروسک شرقیه؟ ایمان با تعجب تکرار کرد: عروسک شرقی؟ مژگان توضیح داد که: آره ... یکی از آشناهامون که از کانادا اومده بود تا منو دید گفت چطوری عروسک شرقی؟! ایمان سرش را تکان داد و آرام زمزمه کرد:عروسک شرقی! |