کمی بیشتر از یک سال پیش شروع کردم به نوشتن داستانی در مورد پسری به نام ایمان و دختری به نام مژگان. تکههای کوتاهی مینوشتم بی که ترتیب خاصی داشته باشند. در ذهنم بود که روزی همهی انها را کنار هم میگذارم و داستان بلندی مینویسم؛ اما کمی کمتر از یک سال پیش تمام نوشته هایم از بین رفت؛ اینکه چگونه بماند. حالا می خواهم دوباره شروع کنم؛ هنوز نامی انتخاب نکردهام پس هر وقت از این دست نوشتهها اینجا گذاشتم آن را با یک شماره مشخص میکنم. راستی راوی هنوز مشخص نیست گاهی راوی ایمان است گاهی مژگان گاهی من؛ گاهی نیز هیچ کدام از ما!
۱
سرم را انداختم پایین و آرام گفتم:« مطمئن نیستم تو عروسک شرقی* من باشی! » طوری که انگار نشنیده است گفت:« چی؟ » سرم را آوردم بالا؛ اشک میریخت.گفتم :« هیچی! » همانطور که نگاهم میکرد آرام گفت:« من دوست دارم! » انگار که نشنیدهام گفتم:« چی؟ » مفش رابالا کشید سرش را پایین انداخت و گفت:« هیچی! ».
..................................................................... * عروسک شرق نامی است که ایمان برای ایدهآل خود برگزیده وخود حکایتی دارد |