من از ریزش به یاد اشک می افتم! |
دلم خواست چیزی بنویسم؛ همینطور نا گهان و بی دلیل. دلم خواست سلامی بگویم. دلم خواست حرفی زده باشم. امروز روز آرامی بود نه چیزی به هیجانم انداخت و نه چیزی غمگینم کرد. گاهی یاد خاطرات دور و نزدیک بود و گاهی اندیشه ی امروز و فردا، گاهی هم هیچ چیز نبود. سلام! پ.ن.1: عنوان از شعری ست از نصرت رحمانی. پ.ن.2: عمو همان عموست هنوز. |