چه راه دور!

چه راه دور بی پایان!

چه پای لنگ!

 

نفس با خسته گی در جنگ

                                   من با خویش

                                                  پا با سنگ!

 

چه راه دور

چه پای لنگ!

                   احمد شاملو

 

دو روز است از خانه بیرون نرفته ام. نشسته ام و فکر کرده ام. خوابیده ام. از پنجره بیرون را نگاه کرده ام. کتاب ورق زده ام. چند عکس قدیمی را دو باره به تماشا نشسته ام و وقت را گذرانده ام بهر حال. این دو روز هیچ چیزی برایم نداشت؛ مثل بیشتر روزهای این سال رفته.

این یک سال که گذشت سال خوبی نبود برای من .تمام جستجو هایم بی نتیجه بوده و من در نمی دانم های خود غرق شده ام. و حالا از این زمان رفته هیچ باری بر نگرفته ام.

مدت ها بود وبلاگ می خواندم و همیشه هوس نوشتن وبلاگ غلغلکم می داد. تا این بلاگ آسمونی راه افتاد. ساده گی اش مرا به خود خواند و من شدم نویسنده ی وبلاگ عمو رضا.

شوق نوشتن در من چیز تازه ای نبود. این است که وبلاگ برایم فرصتی بود برای ارایه آنچه در تنهایی می نوشتم از داستان و متن و...

بعد از آنکه در یکی از روزهای ناامیدی این سال رفته تمام نوشته هایم را از بین بردم دیگر چیزی نداشتم جز همین وبلاگ و نوشته های گاه به گاه آن. به واقع از آن روز دیگر نتوانستم بنویسم. آنچه هم اینجا آمد عقده گشایی بود و تلاشی برای نمایاندن خود و همین است لابد که من دیگر نتوانستم آن گونه که باید و خود می پسندم بنویسم.

می روم تا بیاموزم. می روم تا شاید بیابم. می روم تا شاید بجویم و بودنم معنی یابد.

به دیدارتان خواهم آمد.

خداحافظ.

 

 

پ.ن.1: اینکه من نشنوم چی می گی، از زشتی حرف تو کم نمی کنه. سعی کن اینو بفهمی.

پ.ن.2: بلاخره بهش گفتم پاشو بکشه کنار. اون هم قبول کرد. بوی پاش داشت حالمو بهم می زد.

پ.ن.3: بازخواهم گشت.