نام ندارد!

ناگهان گفت: خفه شو!

مات ماندم. با عصبانیت گفت: داری رو اعصابم راه می ری!

خشکم زد. گفت: تو یه شکست خورده ی بی شعوری... اصلا بخاطر بی شعوریت شکست خوردی!

گریه ام گرفت. ول کن نبود، گفت: اصلا برام مهم نیست که چه ماجراهای احمقانه ای داشتی و از اون حماقتات چه نتایج احمقانه ای گرفتی. فقط خفه شو!

عصبانی شدم. صدایش را پایین آورد و گفت: من اون کسی رو که می خواستم پیدا کردم. حالا هم می خوام از بودن با اون لذت ببرم.

بعد دیگر هیچ چیز نگفت.

 

……………………..

اگر دوست داشتید یک داستان خوب اجتماعی را از هوشنگ گلشیری بخوانید. اگر نه که هیچ!