امروز حس نوشتن نیست!

یکی از دوستانم که دانشجوی علوم اجتماعی دانشگاه تهران است خیلی نام استاد اباذری را می برد و از او تعریف می کند. امروز که دیدم شرق متن یک سخنرانی دکتر یوسف اباذری را چاپ کرده است توجه ام جلب شد تا بخوانمش.
خواندم و لذت بردم. شما هم بخوانیدش٬ شاید لذت ببرید؛ شاید هم نبرید؛ یا اصلا فراموش کنید نخوانیدش!

چون آدمک٬ زنجیر٬ بر دست و پایم!

آن شب مدام سراب از آسمان می بارید.

من سردم بود

و بالا پوش مرا باد برده بود.

بعد به یک روشنی رسیدم

در فاصله ی دوری از همیشه ها...

بوی سیگارم حالم را به هم می زد.

... پک دیگری زدم.

بعد خودم را جمع کردم.

سردم بود.

بالا پوش مرا باد برده بود.

 

  

 .............................

حالا که نماینده ها بلاخره عزمشان را جزم کرده اند و پاشنه ها را ور کشیده اند، کاش از پای ننشینند وای کاش ایرانیان دوباره هم پیمان شوند. تایید صلاحیت بازی ست. هدف، آزادی ست.

مجلس هفتم در BBC
ریاست جمهوری / وزارت کشور / مجلس / شورای نگهبان

اشک این ابرا زیاده ولی دریا نمی‌شه!

اصلا فراموشش کن آن عاشقانه ی پر غم نگاهم را.
اصلا فراموش می کنم آن خواهش گرم تنت را.
من از این طرف می روم، تو از آن سو برو.
می رسیم؛ من به تنهایی؛ تو به...

......
از تعطیلی بلاگ اسکای تا چالشی در سطح امنیت ملی
......
اعدام سردار مهدی دوزدوزانی
لطفا اگر در مورد این خبر بیشتر می دانید به عمو اطلاع دهید.
.....

مردم،

گروه ساقط مردم

دلمرده وتکیده ومبهوت

در زیر بار شوم جسدهاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

ومیل دردناک جنایت

در دست هایشان متورم می شد

                                                       فروغ فرخزاد

آتش مرده و خاکستر را باد برده و ققنوس برنیامده است.

می گویند بوتیمار پای آب می نشسته و غصه می خورده است که اگر آب تمام شود چه می شود!

تشویش بوتیمار فکر می کنم به سر آمده باشد وفکر می کنم بوتیمار پر گرفته باشد ودیگر هیچ کس او را ندیده باشد؛ آب تمام شده است. رودخانه خشک شده و راهها آتش گرفته اند. ما هیچ یک نفهمیدیم!

خفته گانیم؛ یا همان که شاملو گفت: « ما بی چرا زنده گانیم».

اندوه همان!

ارگ بم خراب شده است؛ ارگ جدید چطور؟!

خانه ی ما روی سرمان ریخته است؛ خانه های شما چطور؟!

خواهرم و مادرم وپدرم وهمه اقوام من مرده اند؛ اقوام شما چطور؟!

من قدرت ترمیم خانه ام را ندارم؛ شما چطور؟!

من سواد پیش بینی زلزله را ندارم؛ شماچطور؟!

من زیر آوار مانده ام؛ شما چطور؟!

هنوز باغچه برامون گل نداده، کدوم پاییز زمستونو خبر کرد؟

شب که شروع شد با خودم گفتم این شب رفتنی نیست؛ خودش را می‌اندازد روی شهر و دیگر صبح نخواهد شد.

نه که شب را باور کرده باشم، اما شب یلدای تنهایی انسان حیران امروز پایانی انگار ندارد.

اصلا فراموشش کن بیا از آب و هوای این روزها حرف بزنیم. همه چیز یخ زده است. امروز که به خانه می‌آمدم پایم رفت روی یک تکه یخ و من زمین خوردم و هر چه قدر گریه کردم یخ آب نشد و من یخ بستم.

بیا اصلا از آب وهوا هم حرف نزنیم؛ واکسنت را زده‌ای یا نه؟ اگر نه، شده‌ای مثل بچه‌های دروازه غار و شوش؛ کسی نیست برای آنها واکسن بزند. می دانی حتی چیزهای رایگان هم برای من و توست از مجانی ها هم چیزی به ندارها نمی رسد!

اصلا ولش کن بیا سرمان را بگذاریم روی خاک وچشممان را ببندیم وهیچ وقت بلند نشویم. این گونه بهتر نیست؟!

نخست

            دیر زمانی در او نگریستم     

 چندان که چون نظر از وی باز گرفتم

 در پیرامون من

                       همه چیزی

                                         به هیأت او در آمده بود.

 آنگاه دانستم که مرا دیگر

                                        از او

                                               گزیر نیست.

                                                               احمد شاملو

 

دیروز تولد احمد شاملو بود. دیروز شاملو 78 ساله شد اگر چه سال هاست که جاودانه شده است با آن شعر هایش و آن زیبایی اندیشه اش. بر سر مزارش گرد آمده بود یم و من می خواستم یکی از شعر هایش را با صدای بلند بخوانم که آیدا سر رسید؛ و همان هراس همیشه گی باز به سراغ من آمد؛ کتاب را در کیف گذاشتم و از جمع کمی فاصله گرفتم. نمی دانم چه بود این هراسی که هر بار از دیدن آیدا در دلم می افتاد؛ اینبار به اعتبار حضور یکی دو تن از دوستان فرصتی دست داد تا از نزدیک آیدا را ببینم و بشناسم. آیدا واقعا زیبا بود. من آیدا را تا پیش از این تنها در شعر شاملو می شناختم و همان شعر آیدا را در نزد من مقدس کرده بود و شاید همین علت هراس من از رو در رویی با آیدا بود؛ ودیروز این آیدای مقدس را دیدم و دانستم او بی گمان شایسته است که این چنین در شعر شاملو تقدیس شود. آیدا واقعا انسان زیبایی ست. انسانی شایسته ی دوست داشته شدن. تا بامداد او را دوست بدارد و او بامداد را دوست بدارد و بامداد برای او شعر بگوید و او سر بامدادخسته را به سینه بفشارد.

دیر زیاد!