تقویم باغچه‌ی ما٬ برگ بهار نداره!

با شنیدن صدایی ناگهانی به خودم آمدم. خواهر کوچکم بود که باز در نزده، پریده بود توی اتاق و شادمانه فریاد می زد: ماهی! ماهی!

برای اینکه سرش داد نزنم، با خنده گفتم: چیه نازی؟! چی شده؟! ترسیدم!

- داداشی، ماهی! بابا ماهی خریده!

با همان خنده گفتم: اینکه اینقد داد وبیداد نداره!

به ساده گی گفت: آخه خیلی خوشگلن!

بعد آمد، دست من را کشید و گفت: بیا! بیا!

از اتاق که بیرون آمدیم، بابا کتش را به جالباسی آویزان می کرد، با حرکت سر و لبخند به او سلام کردم و با نازی به آشپزخانه رفتم.

در یک ظرف بلور دو ماهی قرمز دنبال هم می چرخیدند.

نازی گفت: می بینی؟!

گفتم: آره نازی! خیلی خوشگلن.

بعد پیشانی اش را بوسیدم و به اتاقم برگشتم.

 

1*تیتر بخشی از ترانه ای ست از یغما گلرویی با صدای رضا یزدانی در کاست پرنده بی پرنده.

2* از قرار معلوم امروز روز اول فروردین است و آنطور که می گویند امروز زمین متولد می شود و سبزی می آید واز همین رو آن را نوروز نامیده اند و جشنش می گیرند.

هیچ حسی اما، امروز، برنمی انگیزاند. امروز یک روز سرد زمستانی ست.

حالا اگر نو شدن سال به گواه ساعت و تقویم، بهانه ای ست کافی برای شاد بودن، خوب، شاد باشیم!
۳* سال ۸۲ برای بلاگ اسکای انگار سال کبیسه بوده است!

حسابش را بکن: ته جیبت پول زیادی باقی نمانده باشد و قرار بوده باشد، سه شنبه عیدی ات را بدهند و پنجشنبه حقوقت را و تو تمام سه شنبه را منتظر مانده باشی و عاقبت فرشید( حسابدار) زنگ زده باشد که نمی آید و تو هم هرچه فحش بلد بوده ای نثارش کرده باشی.بعد چهارشنبه از راه برسد و فرشید بیاید و حقوق و عیدی ات را یک جا پرداخت کند و تو منتظر بمانی که وقت رفتن برسد و بعد سوار تاکسی شوی و جلوی قنادی پیاده شوی و کیک بخری و به خانه که رسیدی کیک را با چند اسکناس نو به خواهرت بدهی و بگویی: تولدت مبارک!

خیلی حال می ده!

گاه آنچه ما را به حقیقت می رساند٬ خود از آن عاری‌ست!

« «ان الحیاة عقیدة والجهاد» سخنم را با گفته ای از مولا حسین، شهید بزرگوار خلق های خاورمیانه، آغاز می کنم. من یک مارکسیست – لنینیست هستم، برای نخستین بار عدالت اجتماعی را در مکتب اسلام جستم و انگاه به سوسیالیسم رسیدم...» ( دفاعیات خسرو گلسرخی )

حال وهوای این روزها و این سخن مرا به فکر فرو می برند؛ هرچند از بیشتر کلمات آن خسته ام.

 

.....................

این مطلب را چند وقت پیش به اعتبار نام نویسنده اش گرفتم که بخوانم؛ فرصت نشد تا امروز. از سعیدی سیرجانی چیزی تا به حال نخوانده بودم. زبان شیرین و دلنشینی دارد و البته بی پروا. هرچند اصل مطلب شعار است  و تکراری اما خوب اشاراتی وحرف هایی هم دارد. پیشنهاد می کنم بخوانیدش.
.....................
در تدارک ۸ مارس

نام ندارد!

ناگهان گفت: خفه شو!

مات ماندم. با عصبانیت گفت: داری رو اعصابم راه می ری!

خشکم زد. گفت: تو یه شکست خورده ی بی شعوری... اصلا بخاطر بی شعوریت شکست خوردی!

گریه ام گرفت. ول کن نبود، گفت: اصلا برام مهم نیست که چه ماجراهای احمقانه ای داشتی و از اون حماقتات چه نتایج احمقانه ای گرفتی. فقط خفه شو!

عصبانی شدم. صدایش را پایین آورد و گفت: من اون کسی رو که می خواستم پیدا کردم. حالا هم می خوام از بودن با اون لذت ببرم.

بعد دیگر هیچ چیز نگفت.

 

……………………..

اگر دوست داشتید یک داستان خوب اجتماعی را از هوشنگ گلشیری بخوانید. اگر نه که هیچ!


۱۲

ایمان پکی به سیگارش زد و درحالی که دود سیگار آرام از دهانش خارج می‌شد گفت: دل نبند، حتی به من. کی می‌دونه فردا چی پیش میاد.

مژگان گفت: چیزی قرار نیست پیش بیاد.

ایمان بی‌تفاوت جواب داد: شاید فردا از کس بهتری خوشت بیاد.

مژگان تند شد: بی شور! من ایده‌آلم تویی!

ایمان که کونه‌ی سیگار را در جاسیگاری خاموش می‌کرد گفت: اومدیم و فردا کسی رو دیدی که از من به ایده‌آلت نزدیکتر بود.

مژگان با همان حالت تندی گفت: نکنه تو حواست پیش کس دیگس.

ایمان با اخم درآمد که: مزخرف نگو.

مژگان که کاملا عصبی بود با استیصال گفت: این بحث رو همینجا تموم می‌کنیم. اگر هم نمی‌خوای می‌تونیم رابطه را تموم کنیم.

ایمان با بی اعتنایی گفت: هر جور راحتی.

مژگان ناگهان فریاد زد: خفه شو!....بی شعور!

کمی مکث کرد بعد انگار که راضی نشده باشد دوباره فریاد زد: خفه شو! می‌فهمی؟! خفه شو!

بعد با سرعت بلند شد، به طرف در رفت، مانتو و روسری‌اش را از جالباسی برداشت، روسری‌اش را انداخت روی سرش و در حالی که دنبال آستین‌های مانتو‌اش می‌گشت، کفشش را به پا کرد و از در بیرون رفت. اما پیش از آنکه در را ببندد برگشت، با کفش تا وسط اتاق آمد، کیفش را از روی مبل برداشت، بعد تند رفت بیرون و در را پشت سر خود کوبید.

ایمان پایش را روی میز گذاشته بود، به سیگارش پک می‌زد و آرام اشک می‌ریخت.

ماه می گذرد

               در انتهای مدار سردش .

ما مانده ایم و

روز

نمی آید.

                 احمد شاملو

 

اگر تقدیری باشد، برای ما آزادی مقدر نیست که اینقدر می دویم و نمی رسیم.

راستی، گفته باشم، این شب ماندنی ست. حالا، هرچقدر دلتان می خواهد فریاد بزنید، هر چقدر دلتان می خواهد سکوت کنید.

در کوچه باد می‌آید٬ این ابتدای ویرانی‌ست!

هستم. زنده ام. من حتی نفس می کشم. من حتی احمقانه از زنده بودن خود خوشحالم. مضحک است اما من حتی وبلاگم را به روز می کنم. اگر نمی خندید بگویم که من حتی به حوادث مسخره ای ک می بینم می خندم. باورتان نمی شود اما من حتی گریه هم می کنم. جالب است دلتنگ هم می شوم.

گاهی به تفریح می روم. گاهی همه چیز را فراموش می کنم و به رقص در می آیم. حتی قرار است تعطیلات را به مسافرت بروم.

هستم وزنده ام و نفس می کشم و ابلهانه به این کار خود ادامه می دهم.