صدای بلند آهنگ تندی می آمد. مژگان مانده بود که آیا زنگ بزند یا نه. دچار چیزی شبیه شک شده بود؛ شنیدن این صدا از خانه ی ایمان عجیب بود.
بلاخره زنگ زد. انگار صدای زنگ میان صدای آهنگ گم شد که هیچ پاسخی نیامد.
دوباره زنگ زد. با کمی فاصله، صدای آهنگ قطع شد و بعد ایمان در را باز کرد.
صورتش قرمز بود و عرق کرده، نفس نفس می زد؛ خندید؛ سلام کرد.
مژگان با تعجب وکمی تردید گفت: مزاحم شدم؟!
ایمان با همان حالت خنده گفت: نه تنها بودم ، بیا تو!
مژگان که انگار خیالش راحت شده بود، داخل شد و با لبخند پرسید: اینجا چه خبره؟!
ایمان که هنوز نفس نفس می زد، تفسی تازه کرد و با همان خنده گفت: هیچی!
نفس ایمان که به صورت مژگان خورد، از بوی الکلش فهمید که چه خبر است.
مژگان مانتو و روسری اش را در آورد و دنبال ایمان راه افتاد، با اشاره به بساط روی میز گفت: تک خوری؟!
ایمان خندید. روبروی هم نشستند. ایمان بلند شد و لیوان دیگری آورد. هر دو لیوان را پر کرد و یکی را به دست مژگان داد. سلامتی گفتند و لیوان ها را سر کشیدند. دو سه لیوان که پر و خالی شد، ایمان به زحمت بلند شد و همان آهنگ تند را گذاشت. بعد به طرف مژگانت رفت، دست دور گردن او انداخت، بوسیدش، دستش را گرفت ، او را با خود به وسط اتاق کشاند و با هم شروع کردند به رقصیدن.
نوار که به اتنهای خود رسید کنار هم روی مبل افتادند. هر دو نفس نفس می زدند و عرق کرده بودند. مژ گان سرش را روی سینه ی ایمان گذاشت، ایمان شروع کرد به نوازش مژ گان. کمی که گذشت هر دو از نفس نفس افتاده بودند و خوابشان برده بود.
راستی این داستانو نوشتی و تکهتکه تو وبلاگ می ذاری یا همینطور به مرور مینویسیش؟
طفلکیا....
هر دو سر خوش از روزگار بد مستی / هر دو غافل از آستان ربانی
چه رقصی؟ والس؟...
عاشقانه ات را سپاس عمو!
سلام دوست من.خوبی؟من یه مدت نبودم ببخشید اگه سر نزدم.عمری باشه بازم میام.خوش باشی.منتظرت میمونه سرزمینم.موفق باشی.
آرزومند به اوج رسیدن آرزوهایت.یاس سفید**
حالا دیگه همه جا میری الا پیش ما دمت گرم عمو ما هم میریم پی کارمون
هم آشنا وهم دور.دور چون هنوز باهاش درگیری و...
عمو ببین هستم.واگر هم بخوام بنویسم این جوری میشه که آخرش خودم نمی فهمم چی می خوام بگم.بنویس که قلم روانی داری وآشنا.
عمو جان!
داستانهایتان مورد دار است لطفا کمی هم در باره معنویات بنویسید.
سلام عمو چشم ولی آ دم حوصله نداره همه لینکا رو نگاه کنه دوما چرا گا هی من حتی نظر های خودمو نمیبینم برای کسی هم نمیتونم نظر بزارم مرسی آ مدی
جالب بود!
مژگان و ایمان براستی خود حقیقت هستند ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
که یعنی آیا من ایمانم و مژگانی هست که این چنین بر ما گذشته؟!
نه جانم!من ایمان نیستم و هیچ کس مژگان نیست.
سلام عمو
منو ببخش اگه دیر به دیر میام اما همیشه به یادتم عمو جونم .
این قسمت داستانت هم عالی بود ...
اندر فواید الکل.....
تولده، ولی بچه نداریم...
عروسیه، ولی عروس نداریم...
ما هیچی نداریم
این یک مهمونی تک نفره است
- آقا شما حالتون خوبه ؟
نع !
مهم این نیست که شما ایمان باشی یا رضا
نگاه من به نوع زندگی انسانها با راه و روشهای خاص خودشان است و این که کدامیک به حقیقت نزدیکتر !!!!!!!
ایمان ومژگان یا ...
این که « نوع زندهگی انسانها با راه و روشهای خاص خودشان» به حقیقت نزدیک باشد یعنی چه؟!
به نظر میآید یک فلسفه بافی مغالطه آمیز باشد!
ایمان و مژگان و دیگران هر یک زندهگی خود را دارند و حقیقت زندهگیشان همان چیزیست که بر آنها میگذرد. چنان که حقیقت زندهگی ایمان ومژگان چنان است که می بینی و خواهی دید و حقیقت زنده گی من ......
سلام عمو
به اینجا حتمآ سر بزن
پس نتیجه اخلاقی می گیریم که خیلی بچه های سر به راهی بودن ! سلام عمو رضا
حقیقت مگر آن نیست که من و تو . ایمان و مژگان برای آن تلاش می کنیم .جاودانه بودن ویا نوع جاودانگی
دارم سعی میکنم عمق این داستان را بفهمم ( البته اگر بتونم ) و نه فقط این رقص و مستی را !
سلام عمو
کجایی؟؟؟
دلم برات یه ذره شده.
نمی دونم...
دوباره سلام عمو جان / غم از تو دور باد
۱۰۰۰ چهره
به به!.......عمو جان کم پیدا شدی؟
عمو دیدی تو پیام بعدی چقدر عصبانیم ؟تازه بعد از اینکه خوندمش دیدم هیچ ربطی به هیچی نداره من اینجا با همه دعوا دارم مثل اینکه روی وب هم همینجور امیدوارم منو ببخشی بای
ولله....
بودن در کنار هم؛ رقصیدن ؛ اینا همش خوبه ولی عمو آخرش چی؛ هیچی؛هیچی ؛ و باز هم هیچی!
رضاجون دوستت ...........